رمان{عشق سیاه و سفید}
❀ⓟⓐⓡⓣ¹¹⁴❀
کیونگ: خوب خوبه...
جونگ سو: اول تو بگو...
کیونگ نفس عمیقی داد بیرونو گفت
کیونگ: باشهـ.... ببین من دیگه نمیخوام نونا کار کنهـ... بجای نونا... یه ندیمه دیگه میگیرم...
جونگ سو:واقعا؟!
کیونگ: ارع... بهتره الانم بیاد پیش ما غذا بخورع.... بعدشم میگم تو اتاقتون تختو دو نفره کنن... چون نونا هم... مثل خانم من... ا/ت قراره مثل یه بانو زندگی کنه... بهتره کار نکنه جوونه...
جونگ سو: کیونگ!...
کیونگ:هم؟!
جونگ سو: مغزت احساس میکنم کمی تکون خورده... یا اینکه طلسمت کردن... یا شایدم... جاذبه ی ا/ت بهت باشه...
کیونگ: جونگ سو چرتو پرت نگو...
بعد کیونگ یکی از ندیمه هارو صدا کرد...
ندیمه: بلع ارباب
کیونگ:نونا رو صدا کن بیاد اینجا... بعدم یه تخت دو نفره تو اتاق بزارین... ینی اتاق جونگ سو
ندیمه: بله ارباب...
ندیمه نونارو صدا زد
نونا: بله ارباب کاریم داشتید؟!
کیونگ: بشین پیش جونگ سو
نونا: ب.. بشینم..؟!
کیونگ: اره...
نونا میشینه پیش جونگ سو و جونگ سو نونا بهم خیره میشن... چون نونا تو تعجبه...
کیونگ: دیگه نمیخوام تو عمارت کار کنی!!
نونا: ا... ارباب ینی اخراجم؟!
کیونگ: نه.. منظورم این نبود... منظورم اینه که.. تو مثل ا/ت تو عمارت مثل یه بانو با جونگ سو زندگی میکنی...!!
نونا: ا.. ارباب... اخه....
کیونگ: بعدشم... دیگه بهم نگو ارباب... تو شبیه خواهرمی... میتونی همون کیونگ صدام کنی....
نونا: چرا این تصمیمو گرفتین؟!
کیونگ: چون... بیخیال مهم نیست... دلم خواست... غذا تو بخور...
نونا سرشو انداخا پایینو یه نگاه به جونگ سو انداخت و یه نگاه به ا/ت که داشت با لبخن. نگاش میکرد...
ا/ت: کیونگ ازت ممنونم... که چیزی که لایق نونا بود رو بهش بخشیدی...
کیونگ: خواهش میکنم عزیزم...
تا وقتی کلمه عزیزم از دهن کیونگ پرید بیرون همه خیره شدن با چشمای گندشون به کیونگ... جونگ سو نونا یکم زیر لب خندیدن... ا/ت هم تو تعجبه... لیسا و مامان بزرگشم با کینه و نفرت نگاه میکردن... و لیسایی که کم بود از حسودی بترکه... خلاصه با نگاه جذب بقیه کیونگ خواست اب شه بره زمین.. تا اینکه کیونگ گفت: بسه دیگه غذاتونو بخورید....
همه سرشونو انداختن پایینو غذاشونو خوردن.... ولی این وسط نونا و جونگ سو بزور خندشونو نگه داشته بودن...
کیونگ: راستی میخواستم یچیم بگم... حتی ا/ت هم خبر نداره...
جونگ سو: چی؟!
کیونگ: یادمه وقتی ۱۶سالم بود... مامانم گفت... هروقت زن گرفتی... و زنت حامله شد... زنتو ببر پیش خانوادم...
جونگ سو: خدا رحمتش کنه...
نونا: خدا بیامرزه...
ا/ت: متاسفم...
کیونگ چند لحظه ای سرشو انداخت پایین من بغضش گرفت... و مامان بزرگش چون اسم مامانشو شنیده بود دندوناشو روی هم فشار داده بود از حرص.... بعد کیونگ سرشو اورد بالا...
کیونگ: خواستم شب را ه بیوفتیمو... ا/ت رو ببرم اونجا...
جونگ سو: شب حرکت میکنین؟!...
کیونگ: خوب خوبه...
جونگ سو: اول تو بگو...
کیونگ نفس عمیقی داد بیرونو گفت
کیونگ: باشهـ.... ببین من دیگه نمیخوام نونا کار کنهـ... بجای نونا... یه ندیمه دیگه میگیرم...
جونگ سو:واقعا؟!
کیونگ: ارع... بهتره الانم بیاد پیش ما غذا بخورع.... بعدشم میگم تو اتاقتون تختو دو نفره کنن... چون نونا هم... مثل خانم من... ا/ت قراره مثل یه بانو زندگی کنه... بهتره کار نکنه جوونه...
جونگ سو: کیونگ!...
کیونگ:هم؟!
جونگ سو: مغزت احساس میکنم کمی تکون خورده... یا اینکه طلسمت کردن... یا شایدم... جاذبه ی ا/ت بهت باشه...
کیونگ: جونگ سو چرتو پرت نگو...
بعد کیونگ یکی از ندیمه هارو صدا کرد...
ندیمه: بلع ارباب
کیونگ:نونا رو صدا کن بیاد اینجا... بعدم یه تخت دو نفره تو اتاق بزارین... ینی اتاق جونگ سو
ندیمه: بله ارباب...
ندیمه نونارو صدا زد
نونا: بله ارباب کاریم داشتید؟!
کیونگ: بشین پیش جونگ سو
نونا: ب.. بشینم..؟!
کیونگ: اره...
نونا میشینه پیش جونگ سو و جونگ سو نونا بهم خیره میشن... چون نونا تو تعجبه...
کیونگ: دیگه نمیخوام تو عمارت کار کنی!!
نونا: ا... ارباب ینی اخراجم؟!
کیونگ: نه.. منظورم این نبود... منظورم اینه که.. تو مثل ا/ت تو عمارت مثل یه بانو با جونگ سو زندگی میکنی...!!
نونا: ا.. ارباب... اخه....
کیونگ: بعدشم... دیگه بهم نگو ارباب... تو شبیه خواهرمی... میتونی همون کیونگ صدام کنی....
نونا: چرا این تصمیمو گرفتین؟!
کیونگ: چون... بیخیال مهم نیست... دلم خواست... غذا تو بخور...
نونا سرشو انداخا پایینو یه نگاه به جونگ سو انداخت و یه نگاه به ا/ت که داشت با لبخن. نگاش میکرد...
ا/ت: کیونگ ازت ممنونم... که چیزی که لایق نونا بود رو بهش بخشیدی...
کیونگ: خواهش میکنم عزیزم...
تا وقتی کلمه عزیزم از دهن کیونگ پرید بیرون همه خیره شدن با چشمای گندشون به کیونگ... جونگ سو نونا یکم زیر لب خندیدن... ا/ت هم تو تعجبه... لیسا و مامان بزرگشم با کینه و نفرت نگاه میکردن... و لیسایی که کم بود از حسودی بترکه... خلاصه با نگاه جذب بقیه کیونگ خواست اب شه بره زمین.. تا اینکه کیونگ گفت: بسه دیگه غذاتونو بخورید....
همه سرشونو انداختن پایینو غذاشونو خوردن.... ولی این وسط نونا و جونگ سو بزور خندشونو نگه داشته بودن...
کیونگ: راستی میخواستم یچیم بگم... حتی ا/ت هم خبر نداره...
جونگ سو: چی؟!
کیونگ: یادمه وقتی ۱۶سالم بود... مامانم گفت... هروقت زن گرفتی... و زنت حامله شد... زنتو ببر پیش خانوادم...
جونگ سو: خدا رحمتش کنه...
نونا: خدا بیامرزه...
ا/ت: متاسفم...
کیونگ چند لحظه ای سرشو انداخت پایین من بغضش گرفت... و مامان بزرگش چون اسم مامانشو شنیده بود دندوناشو روی هم فشار داده بود از حرص.... بعد کیونگ سرشو اورد بالا...
کیونگ: خواستم شب را ه بیوفتیمو... ا/ت رو ببرم اونجا...
جونگ سو: شب حرکت میکنین؟!...
۱۰.۸k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.